بانوی اردیبهشت

دستنوشته هایِ یک گیاهپزشکِ عاشقِ مداد و نوشتن

بانوی اردیبهشت

دستنوشته هایِ یک گیاهپزشکِ عاشقِ مداد و نوشتن

بانوی اردیبهشت

به نام او که مرا در *اردیبهشت* شروع کرد ...
روحِ من سالهاست که در اون کوچۀ باریک، توی اون خونۀ قدیمی، کنارِ بوته هایِ یاسِ امین الدولۀ آقابزرگ در گوشۀ سمتِ راستِ حیاط جا مونده...




پیوندهای روزانه

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

                                           یا رب نظرتو برنگردد برگشتن روزگار سهل است

کازابلانکا (Casablanca) با اقتباس از نمایش‌نامه‌ای از مورای بورنت و جان آلیسون به نام «همه به کافه ریک می‌آیند» و به کارگردانی مایکل کورتیس و در کمپانی برادران وارنر که از مغولان معروف سینمای هالیوود هستند، در سال ۱۹۴۲ تولید شده است. بازیگران اصلی این فیلم هامفری بوگارت، اینگرید برگمن و پائول هنرید هستند.


کازابلانکا رتبه 28 در بین 250 فیلم برتر تاریخ سینما، برنده اسکار بهترین فیلم، برنده اسکار بهترین کارگردانی، برنده اسکار بهترین فیلمنامه، نامزد اسکار بهترین فیلمبرداری، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین موسیقی، بهترین تدوین و برنده و نامزد بیش از 5 جایزه دیگر است.

زمان روایت فیلم در اوایل دسامبر ۱۹۴۱ و کمی پیش از حمله به پرل هاربر است. در پی آسیب‌های جنگ به اروپا، شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال مهاجرت به آمریکا و رسیدن به سرزمینی به ظاهر امن‌تر هستند. راه دریایی که از لیسبون پرتغال به آمریکا می‌رود پر شده‌است و بسیاری ناچارند خود را به بندر کازابلانکا (دار البیضاء) در مراکش که به عروس شهرهای آفریقا شهرت دارد برسانند تا از آن‌جا شانس پرواز به‌سوی آمریکا را بیابند. کازابلانکا در این زمان در دست دولت ویشی و مستعمره فرانسه آزادبوده و جزو مناطق اشغال شده آلمان­ها محسوب نمی­شود. ریک بلِین (هامفری بوگارت)، آمریکایی  متمول، مدبر با روحیه ای سرد و جدی است که در کازابلانکا کافه شبانه‌ای را به نام "کافه آمریکایی ریک" می‌گرداند و همواره پذیرای مشتریان سرشناسی هم‌چون کارگزاران فرانسوی و فرماندهان نازی است.

شبی یکی از خرده خلافکاران به نام اوگارت پس از به قتل رساندن دو سرباز آلمانی دو برگه عبور بدست می‌آورد و برای فروش آن‌ها به کافه ریک می‌آید. با این برگه‌ها می‌توان آزادانه به پرتغال و مناطق تحت اشغال آلمان و از آن‌جا به آمریکا سفر کرد. اوگارت نزد ریک می‌رود و برگه‌های عبور را تا آمدن مشتری به او می‌سپارد. پیش از آن­که اوگارت بتواند گذرنامه‌ها را به دلال و مشتری رد کند، پلیس فرانسه به فرماندهی لویی رنو او را دستگیر می‌کند. در این میان، عشق پیشین ریک، السا لاند (اینگرید برگمن) با همسرش ویکتور لازلو (پائول هنرید) رهبر جنبش پایداری چکسلواکی که نازی‌ها همه جا در بدر به دنبالش هستند، از راه می‌رسد. دیدار دوباره ریک و السا برای هر دو بسیار نوستالژیک بوده و  باعث شعله ور شدن آتش علاقه ای قدیمی می شود.  در فلش بک فیلم به گذشته، داستان آشنایی بسیار رمانتیک آن دو در پاریس برای مخاطب بازگو می شود، که نشان می دهد آن ها بعد از گذراندن دورانی رویایی و احساسی در آن شهر به علت پیشینه مبارزاتی ریک و ورود قریب‌الوقوع نازی‌ها به پاریس که احتمال دستگیری ریک را قوت می‌بخشد، قرار می‌گذارند که به همراه یک‌دیگر از پاریس به مارسی بروند ولی در لحظه آخر، السا به محل قرار در ایستگاه قطار نمی‌رود و تنها نامه‌ای را برای ریک می‌فرستد که توضیح زیادی به ‌جز ابراز علاقه و ممکن نبودن همراهی بیشتر با ریک در آن نیست. دیدار اتفاقی و دوباره این دو در کازابلانکا پس از سال‌ها بر سؤالات شکل ‌گرفته در ذهن ریک می‌افزاید. لحن تلخ و سرخورده ریک مجال توضیح علل پیمان‌شکنی السا در پاریس را به وی نمی‌دهد و دیدارهای این دو همواره با سؤتفاهم‌ و دل­خوری همراه است.

با گذشت چندین روز از اقامت السا و همسرش ویکتور لازلو، تنش‌ها میان نیروهای آلمانی و لازلو بالا می‌گیرد و او تهدید به مرگ می‌شود. این زوج هم‌اکنون به‌شدت نیازمند به‌دست آوردن برگه‌های عبور هستند و برگ برنده در دستان ریک است. از طرفی زعمای شهر تقریباً اطمینان دارند که این برگه‌ها در دست ریک است.

شبی السا پنهانی و تنها به دیدن ریک می‌رود تا گذرنامه‌ها را از او بگیرد. ریک درخواستش را رد می‌کند. السا نخست با اسلحه تهدیدش می‌کند ولی در ادامه، احساسات بر او غلبه می‌کند و به ریک می‌گوید که هنوز به او علاقمند است.  السا می‌گوید روزی که در پاریس با ریک آشنا شد، به او گفته بودند همسرش، ویکتور، به هنگام فرار از بازداشتگاه نازی‌ها کشته شده‌است، ولی در همان روز که قرار بود با ریک برود، از زنده بودن همسرش آگاه می‌شود. پس به‌ناچار بی خبر ریک را ترک می‌کند تا به کمک همسرش بازگردد.همان شب السا که به شدت آشفته و سرگردان است، از ریک می‌خواهد تا او به جای هر سه نفر فکر کند و برای بیرون آمدن از این مخمصه چاره‌ای بیندیشد. از طرفی ویکتور که در جلسه شبانه مبارزان شرکت کرده‌است با هجوم نیروهای پلیس مواجه شده و دستگیر می‌شود.

 ریک که به هدف مقدس ویکتور پی برده و از علاقه او به السا نیز مطمئن شده‌است، مصمم می‌شود تا ویکتور و السا را از خطر رهانده و روانه آمریکا نماید. ریک نزد لویی رنو پلیس فرانسوی که به علت کمک ریک برای برنده شدن او در قمارهای شبانه کافه‌اش به او علاقه‌مند است رفته و با اقرار به این که برگه‌های عبور نزد اوست از علاقه خود به السا گفته و به او پیشنهاد می‌دهد که اجازه دهد ویکتور آزاد شود و به ظاهر برگه‌های عبور را به ویکتور و السا داده ولی در فرودگاه لویی رنو ویکتور را دستگیر کند که با این کار لیاقت خود را به آلمان‌ها نشان داده و از طرفی ریک بتواند با السا از کازابلانکا برود.


 لویی رنو این پیشنهاد را می‌پذیرد.از طرف دیگر السا از ریک می‌خواهد که به خاطر نجات جان ویکتور ترتیب پرواز ویکتور را فراهم کند. ریک با السا و ویکتور در کافه خود قرار می‌گذارد و لویی رنو نیز در گوشه‌ای از کافه مخفی می‌شود. برخلاف قرار قبلی لویی رنو در کافه (و نه فرودگاه) قصد دستگیری ویکتور را می‌نماید اما با تهدید مسلحانه ریک مواجه می‌شود. ناچار خود پلیس فرانسوی برگه‌ها را به نام ویکتور و السا امضاء می‌نماید ولی با زیرکی، تلفنی به سرگرد آلمانی موضوع را خبر می‌دهد. ریک با پذیرش خطرهای زیاد، در فرودگاه، سرگرد آلمانی را به قتل می‌رساند و زوج السا و ویکتور را به سوی آمریکا فراری می‌دهد. در پایان لویی رنو که با مشاهده این شجاعت از ریک به خود آمده، قتل سرگرد آلمانی بدست ریک را از دیگر افراد پلیس پنهان کرده و با ریک از کازابلانکا به جایی امن حرکت می‌کند.

 کازابلانکا یک فیلم پروپاگاندای سیاسی و میهن پرستانه آمریکایی است که در قالب یک ملودرام مثلث عشقی پنهان شده است. این فیلم که با هدف  آماده سازی اذهان عمومی آمریکا برای ورود به جنگ جهانی دوم در سال 1341 ساخته شد و در سال 1342 و با ورود آمریکا به جنگ اکران گردید.  شخصیت ریک  با بازی همفری بوگارت که نماد " افکار عمومی و جامعه آمریکا  " است، که ابتدا مأیوسانه دست از مبارزه کشیده است، ولی  با  بوجود آمدن شرایط جنگ روح میهن پرستانه وی بیدار شده و تن به مبارزه می دهد، ریک کافه ای در شهر کازابلانکا پایتخت کشور مراکش که از مستعمرات فرانسه است  دارد،  کافه ای که نماد" کشور آمریکاست" و مأمن و پناهگاه آوارگان جنگ است.  اینگرید برگمن که  در نقش یک زن مبارز فرانسوی و عشق قدیمی ریک است ، به دلیلی نا معلوم در گذشته به وی خیانت کرده و با یکی از رهبران مبارز ازدواج کرده و حالا با دیگر اروپاییان از اروپا و فرانسه تحت اشغال نازی فرار کرده و به کافه کازابلانکا پناه آورده  تا از آن جا به به سرزمین آزاد آمریکا پناه ببرد. زن در این جا نماد سرزمین است، سرزمینی که به از وحشت جنگ به دنبال پناه گاهی امن می گردد.  فیلم به شکل کاملاً شعارگونه رویای آمریکایی American Dream و آمریکای آزاد را برای مخاطب جهانی به تصویر کشیده است و در سکانس پایانی،  قهرمان و منجی آمریکایی فیلم  با  از خود گذشتگی عشق قدیمی اش را به همراه همسر او به آمریکا  سرزمین رویاها فرستاده و از آسیب نازی ها نجات می دهد تا ثابت کند آمریکا منجی حقیقی مردم جهان است. در این فیلم نیز مانند سایر فیلم های هالیوودی اعراب موجوداتی منفور، غیر قابل اطمینان، فرصت طلب و طماع هستند و فیلم یا این که در کشوری عربی ساخته شده بی رحمانه مردم آن سرزمین را تحقیر کرده تا به همه دنیا بگوید: آمریکا منجی همه دنیا و سرزمین امن رویاهاست! آمریکایی که در طول عمر بسیار کوتاه و بدون تمدن خود جز جنگ و خون ریزی و جنایت  پیشینه دیگری ندارد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۱
نعیمه شکوهی

هربار که به خرمشهر می ری اولین جایی که دلت میخواد ببینی مسجد جامع شهره...

وقتی چشمت به مسجد جامع  و خیابونهای شهر میوفته که هنوز ویترینی از  یادگاری های گرانقدر سالهای دفاع و حماسه است، ناخود آگاه طنین صدای آقا مرتضی آوینی در وجودت می پیچد که:


خرمشهر شقایقی خون‌رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانه‌های شهر را قفسی درهم‌شکسته بدان که راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش بیش‌تر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور بر می‌آید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های کوچک که به کوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنکه پرنده‌ی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...



 ‌‌زندگی زیباست، اما از مجید خیاطزاده بازپرس که زندگی چیست. اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده‌اند، پس ما قبرستان‌نشینان عادات و روزمرگی‌ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...

سید صالح موسوی نمی‌توانست شهادت مجید را ببیند و ندید. خبر شهادت او را در پِرشِن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو می‌دانی که هر تعلقی، هر چند بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی که جان را به صاحب جان پیوند می‌دهد کوچک است. پیکر مجید را برادرش رضا غسل داد که اکنون خود او نیز به قبیله‌ی کربلاییان الحاق یافته است...



 ‌‌اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیله‌ای مسکن گزیده‌اند که نور می‌خورند و نور می‌آشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور می‌رسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه‌سبز آن، جاودانان حکومت دارند.

این نام‌ها که بر زبان ما می‌گذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامه‌هایی که بر آن مهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سر و کار نداریم و از درون همین اوهامِ سراب‌مانند نیز تلاش می‌کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندکی بیش نیست.

پروانه‌های عاشق نور بال در نفس گل‌هایی می‌گشایند که بر کرانه‌ی سبز این چشمه‌ها رسته‌اند. و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نورالانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهان‌تر از او نیست. و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیده‌اند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟

کتابخانه‌ی مسجد امام جعفر صادق بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و اینانند قبیله‌ی نورخواران و نورآشامان. و قوام این عالم اگر هست در اینان است واگرنه، باور کنید که خاک ساکنان خویش را به‌یکباره فرو می‌بلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که می‌تپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آن‌گاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع مظهر همه‌ی آن آرزویی بود که جز در بازپس‌گیری شهر بر آورده نمی‌شد. مسجد جامع، همه‌ی خرمشهر بود...



خرمشهر از همان آغاز خونین‌شهر شده بود. خرمشهر خونین‌شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم‌آوران و بسیجیانِ غرقه‌درخون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می‌توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک‌های شیطان تکه‌تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما... راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمی‌یابند. گردش خون در رگ‌های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین‌تر است و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر است. راز خون در آنجاست که همه‌ی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه‌ی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیش‌ترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می‌بخشد که این راز را دریابد. و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی‌یابد.

آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند. مردانِ مرد، جنگاوران عرصه‌ی جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه‌ی آتش جسته‌اند. آنان ترس را مغلوب کرده‌اند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤ‌انسان حقیقت آنانند که ره به سرچشمه‌ی فنا جُسته‌اند.

آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند. وقتی کار آن‌همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی بر پا شود و کربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند...

کربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن کربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی‌انتهای نورِ نور که پرتوی از آن همه‌ی کهکشان‌های آسمان دوم را روشنی بخشیده است.

ای شهید، ای آن که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی بر آر و ما قبرستان‌نشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...


پ ن: بهترین سیزده به در زندگیم در مسجد جامع خرمشهر و بعد از اون طلائیه...

اللهم الرزقنا دوباره...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۶
نعیمه شکوهی