بانوی اردیبهشت

دستنوشته هایِ یک گیاهپزشکِ عاشقِ مداد و نوشتن

بانوی اردیبهشت

دستنوشته هایِ یک گیاهپزشکِ عاشقِ مداد و نوشتن

بانوی اردیبهشت

به نام او که مرا در *اردیبهشت* شروع کرد ...
روحِ من سالهاست که در اون کوچۀ باریک، توی اون خونۀ قدیمی، کنارِ بوته هایِ یاسِ امین الدولۀ آقابزرگ در گوشۀ سمتِ راستِ حیاط جا مونده...




پیوندهای روزانه

                                           یا رب نظرتو برنگردد برگشتن روزگار سهل است

کازابلانکا (Casablanca) با اقتباس از نمایش‌نامه‌ای از مورای بورنت و جان آلیسون به نام «همه به کافه ریک می‌آیند» و به کارگردانی مایکل کورتیس و در کمپانی برادران وارنر که از مغولان معروف سینمای هالیوود هستند، در سال ۱۹۴۲ تولید شده است. بازیگران اصلی این فیلم هامفری بوگارت، اینگرید برگمن و پائول هنرید هستند.


کازابلانکا رتبه 28 در بین 250 فیلم برتر تاریخ سینما، برنده اسکار بهترین فیلم، برنده اسکار بهترین کارگردانی، برنده اسکار بهترین فیلمنامه، نامزد اسکار بهترین فیلمبرداری، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین موسیقی، بهترین تدوین و برنده و نامزد بیش از 5 جایزه دیگر است.

زمان روایت فیلم در اوایل دسامبر ۱۹۴۱ و کمی پیش از حمله به پرل هاربر است. در پی آسیب‌های جنگ به اروپا، شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال مهاجرت به آمریکا و رسیدن به سرزمینی به ظاهر امن‌تر هستند. راه دریایی که از لیسبون پرتغال به آمریکا می‌رود پر شده‌است و بسیاری ناچارند خود را به بندر کازابلانکا (دار البیضاء) در مراکش که به عروس شهرهای آفریقا شهرت دارد برسانند تا از آن‌جا شانس پرواز به‌سوی آمریکا را بیابند. کازابلانکا در این زمان در دست دولت ویشی و مستعمره فرانسه آزادبوده و جزو مناطق اشغال شده آلمان­ها محسوب نمی­شود. ریک بلِین (هامفری بوگارت)، آمریکایی  متمول، مدبر با روحیه ای سرد و جدی است که در کازابلانکا کافه شبانه‌ای را به نام "کافه آمریکایی ریک" می‌گرداند و همواره پذیرای مشتریان سرشناسی هم‌چون کارگزاران فرانسوی و فرماندهان نازی است.

شبی یکی از خرده خلافکاران به نام اوگارت پس از به قتل رساندن دو سرباز آلمانی دو برگه عبور بدست می‌آورد و برای فروش آن‌ها به کافه ریک می‌آید. با این برگه‌ها می‌توان آزادانه به پرتغال و مناطق تحت اشغال آلمان و از آن‌جا به آمریکا سفر کرد. اوگارت نزد ریک می‌رود و برگه‌های عبور را تا آمدن مشتری به او می‌سپارد. پیش از آن­که اوگارت بتواند گذرنامه‌ها را به دلال و مشتری رد کند، پلیس فرانسه به فرماندهی لویی رنو او را دستگیر می‌کند. در این میان، عشق پیشین ریک، السا لاند (اینگرید برگمن) با همسرش ویکتور لازلو (پائول هنرید) رهبر جنبش پایداری چکسلواکی که نازی‌ها همه جا در بدر به دنبالش هستند، از راه می‌رسد. دیدار دوباره ریک و السا برای هر دو بسیار نوستالژیک بوده و  باعث شعله ور شدن آتش علاقه ای قدیمی می شود.  در فلش بک فیلم به گذشته، داستان آشنایی بسیار رمانتیک آن دو در پاریس برای مخاطب بازگو می شود، که نشان می دهد آن ها بعد از گذراندن دورانی رویایی و احساسی در آن شهر به علت پیشینه مبارزاتی ریک و ورود قریب‌الوقوع نازی‌ها به پاریس که احتمال دستگیری ریک را قوت می‌بخشد، قرار می‌گذارند که به همراه یک‌دیگر از پاریس به مارسی بروند ولی در لحظه آخر، السا به محل قرار در ایستگاه قطار نمی‌رود و تنها نامه‌ای را برای ریک می‌فرستد که توضیح زیادی به ‌جز ابراز علاقه و ممکن نبودن همراهی بیشتر با ریک در آن نیست. دیدار اتفاقی و دوباره این دو در کازابلانکا پس از سال‌ها بر سؤالات شکل ‌گرفته در ذهن ریک می‌افزاید. لحن تلخ و سرخورده ریک مجال توضیح علل پیمان‌شکنی السا در پاریس را به وی نمی‌دهد و دیدارهای این دو همواره با سؤتفاهم‌ و دل­خوری همراه است.

با گذشت چندین روز از اقامت السا و همسرش ویکتور لازلو، تنش‌ها میان نیروهای آلمانی و لازلو بالا می‌گیرد و او تهدید به مرگ می‌شود. این زوج هم‌اکنون به‌شدت نیازمند به‌دست آوردن برگه‌های عبور هستند و برگ برنده در دستان ریک است. از طرفی زعمای شهر تقریباً اطمینان دارند که این برگه‌ها در دست ریک است.

شبی السا پنهانی و تنها به دیدن ریک می‌رود تا گذرنامه‌ها را از او بگیرد. ریک درخواستش را رد می‌کند. السا نخست با اسلحه تهدیدش می‌کند ولی در ادامه، احساسات بر او غلبه می‌کند و به ریک می‌گوید که هنوز به او علاقمند است.  السا می‌گوید روزی که در پاریس با ریک آشنا شد، به او گفته بودند همسرش، ویکتور، به هنگام فرار از بازداشتگاه نازی‌ها کشته شده‌است، ولی در همان روز که قرار بود با ریک برود، از زنده بودن همسرش آگاه می‌شود. پس به‌ناچار بی خبر ریک را ترک می‌کند تا به کمک همسرش بازگردد.همان شب السا که به شدت آشفته و سرگردان است، از ریک می‌خواهد تا او به جای هر سه نفر فکر کند و برای بیرون آمدن از این مخمصه چاره‌ای بیندیشد. از طرفی ویکتور که در جلسه شبانه مبارزان شرکت کرده‌است با هجوم نیروهای پلیس مواجه شده و دستگیر می‌شود.

 ریک که به هدف مقدس ویکتور پی برده و از علاقه او به السا نیز مطمئن شده‌است، مصمم می‌شود تا ویکتور و السا را از خطر رهانده و روانه آمریکا نماید. ریک نزد لویی رنو پلیس فرانسوی که به علت کمک ریک برای برنده شدن او در قمارهای شبانه کافه‌اش به او علاقه‌مند است رفته و با اقرار به این که برگه‌های عبور نزد اوست از علاقه خود به السا گفته و به او پیشنهاد می‌دهد که اجازه دهد ویکتور آزاد شود و به ظاهر برگه‌های عبور را به ویکتور و السا داده ولی در فرودگاه لویی رنو ویکتور را دستگیر کند که با این کار لیاقت خود را به آلمان‌ها نشان داده و از طرفی ریک بتواند با السا از کازابلانکا برود.


 لویی رنو این پیشنهاد را می‌پذیرد.از طرف دیگر السا از ریک می‌خواهد که به خاطر نجات جان ویکتور ترتیب پرواز ویکتور را فراهم کند. ریک با السا و ویکتور در کافه خود قرار می‌گذارد و لویی رنو نیز در گوشه‌ای از کافه مخفی می‌شود. برخلاف قرار قبلی لویی رنو در کافه (و نه فرودگاه) قصد دستگیری ویکتور را می‌نماید اما با تهدید مسلحانه ریک مواجه می‌شود. ناچار خود پلیس فرانسوی برگه‌ها را به نام ویکتور و السا امضاء می‌نماید ولی با زیرکی، تلفنی به سرگرد آلمانی موضوع را خبر می‌دهد. ریک با پذیرش خطرهای زیاد، در فرودگاه، سرگرد آلمانی را به قتل می‌رساند و زوج السا و ویکتور را به سوی آمریکا فراری می‌دهد. در پایان لویی رنو که با مشاهده این شجاعت از ریک به خود آمده، قتل سرگرد آلمانی بدست ریک را از دیگر افراد پلیس پنهان کرده و با ریک از کازابلانکا به جایی امن حرکت می‌کند.

 کازابلانکا یک فیلم پروپاگاندای سیاسی و میهن پرستانه آمریکایی است که در قالب یک ملودرام مثلث عشقی پنهان شده است. این فیلم که با هدف  آماده سازی اذهان عمومی آمریکا برای ورود به جنگ جهانی دوم در سال 1341 ساخته شد و در سال 1342 و با ورود آمریکا به جنگ اکران گردید.  شخصیت ریک  با بازی همفری بوگارت که نماد " افکار عمومی و جامعه آمریکا  " است، که ابتدا مأیوسانه دست از مبارزه کشیده است، ولی  با  بوجود آمدن شرایط جنگ روح میهن پرستانه وی بیدار شده و تن به مبارزه می دهد، ریک کافه ای در شهر کازابلانکا پایتخت کشور مراکش که از مستعمرات فرانسه است  دارد،  کافه ای که نماد" کشور آمریکاست" و مأمن و پناهگاه آوارگان جنگ است.  اینگرید برگمن که  در نقش یک زن مبارز فرانسوی و عشق قدیمی ریک است ، به دلیلی نا معلوم در گذشته به وی خیانت کرده و با یکی از رهبران مبارز ازدواج کرده و حالا با دیگر اروپاییان از اروپا و فرانسه تحت اشغال نازی فرار کرده و به کافه کازابلانکا پناه آورده  تا از آن جا به به سرزمین آزاد آمریکا پناه ببرد. زن در این جا نماد سرزمین است، سرزمینی که به از وحشت جنگ به دنبال پناه گاهی امن می گردد.  فیلم به شکل کاملاً شعارگونه رویای آمریکایی American Dream و آمریکای آزاد را برای مخاطب جهانی به تصویر کشیده است و در سکانس پایانی،  قهرمان و منجی آمریکایی فیلم  با  از خود گذشتگی عشق قدیمی اش را به همراه همسر او به آمریکا  سرزمین رویاها فرستاده و از آسیب نازی ها نجات می دهد تا ثابت کند آمریکا منجی حقیقی مردم جهان است. در این فیلم نیز مانند سایر فیلم های هالیوودی اعراب موجوداتی منفور، غیر قابل اطمینان، فرصت طلب و طماع هستند و فیلم یا این که در کشوری عربی ساخته شده بی رحمانه مردم آن سرزمین را تحقیر کرده تا به همه دنیا بگوید: آمریکا منجی همه دنیا و سرزمین امن رویاهاست! آمریکایی که در طول عمر بسیار کوتاه و بدون تمدن خود جز جنگ و خون ریزی و جنایت  پیشینه دیگری ندارد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۱
نعیمه شکوهی

هربار که به خرمشهر می ری اولین جایی که دلت میخواد ببینی مسجد جامع شهره...

وقتی چشمت به مسجد جامع  و خیابونهای شهر میوفته که هنوز ویترینی از  یادگاری های گرانقدر سالهای دفاع و حماسه است، ناخود آگاه طنین صدای آقا مرتضی آوینی در وجودت می پیچد که:


خرمشهر شقایقی خون‌رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانه‌های شهر را قفسی درهم‌شکسته بدان که راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش بیش‌تر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور بر می‌آید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های کوچک که به کوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند نمی‌توان جست، بهتر آنکه پرنده‌ی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...



 ‌‌زندگی زیباست، اما از مجید خیاطزاده بازپرس که زندگی چیست. اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده‌اند، پس ما قبرستان‌نشینان عادات و روزمرگی‌ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...

سید صالح موسوی نمی‌توانست شهادت مجید را ببیند و ندید. خبر شهادت او را در پِرشِن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو می‌دانی که هر تعلقی، هر چند بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی که جان را به صاحب جان پیوند می‌دهد کوچک است. پیکر مجید را برادرش رضا غسل داد که اکنون خود او نیز به قبیله‌ی کربلاییان الحاق یافته است...



 ‌‌اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیله‌ای مسکن گزیده‌اند که نور می‌خورند و نور می‌آشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور می‌رسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه‌سبز آن، جاودانان حکومت دارند.

این نام‌ها که بر زبان ما می‌گذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامه‌هایی که بر آن مهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سر و کار نداریم و از درون همین اوهامِ سراب‌مانند نیز تلاش می‌کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندکی بیش نیست.

پروانه‌های عاشق نور بال در نفس گل‌هایی می‌گشایند که بر کرانه‌ی سبز این چشمه‌ها رسته‌اند. و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نورالانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهان‌تر از او نیست. و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیده‌اند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟

کتابخانه‌ی مسجد امام جعفر صادق بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و اینانند قبیله‌ی نورخواران و نورآشامان. و قوام این عالم اگر هست در اینان است واگرنه، باور کنید که خاک ساکنان خویش را به‌یکباره فرو می‌بلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که می‌تپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آن‌گاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع مظهر همه‌ی آن آرزویی بود که جز در بازپس‌گیری شهر بر آورده نمی‌شد. مسجد جامع، همه‌ی خرمشهر بود...



خرمشهر از همان آغاز خونین‌شهر شده بود. خرمشهر خونین‌شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم‌آوران و بسیجیانِ غرقه‌درخون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می‌توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک‌های شیطان تکه‌تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما... راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمی‌یابند. گردش خون در رگ‌های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین‌تر است و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر است. راز خون در آنجاست که همه‌ی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه‌ی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیش‌ترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می‌بخشد که این راز را دریابد. و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی‌یابد.

آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند. مردانِ مرد، جنگاوران عرصه‌ی جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه‌ی آتش جسته‌اند. آنان ترس را مغلوب کرده‌اند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤ‌انسان حقیقت آنانند که ره به سرچشمه‌ی فنا جُسته‌اند.

آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند. وقتی کار آن‌همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی بر پا شود و کربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند...

کربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن کربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی‌انتهای نورِ نور که پرتوی از آن همه‌ی کهکشان‌های آسمان دوم را روشنی بخشیده است.

ای شهید، ای آن که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی بر آر و ما قبرستان‌نشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...


پ ن: بهترین سیزده به در زندگیم در مسجد جامع خرمشهر و بعد از اون طلائیه...

اللهم الرزقنا دوباره...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۴۶
نعیمه شکوهی

به نام خدای شقایق ها



ای  طلیعه هجرت ای تشنه ئ اشک شقایق می خواهم در نبودنت با تو سخن بگویم ! شاید که این ترنمی بر کویر ترک خورده ی دلم باشد...

یادت هست، وقتی را که عازم سفر بودی؟ رقص رویایی قاصدک ها و نگاه تشنه ئ پیچک به موسیقی نمناک دیوارهای بی کسی ... همه چیز برای عروج کبریایی تو و حسرت ابدی من مهیا  بود. چه معصومانه نگریستی که گیسوان پریشان بید مجنون به ضریح نگاهت دخیل بست وچه با صلابت گام برداشتی که سروهای بلند باغچه رو به قبله ی شکوهت ایستادند و یاس های پراحساس گوشه حیاط خانه از اندوه رفتنت به خود پیچیدند...

چهره ات ساکن  و آرام، اما پرمعنا بود! سکوتی  تفسیرناشدنی و آرامشی پر هیاهو که قاصد طوفانی سهمگین بود. نگاه نافذ اما بی ریا ات از همه ئ حریم های کالبدم گذشت و به زلالی باران بر وجودم نشست و مرا در  ژرفای احساس بلعید و در دریایی از اشک و عشق محو کرد.

نمی دانم، به کدامین قبیله ی غربت سفرکردی که با کوچ اقاقی ها کوچیدی و با لبخند اطلسی ها خندیدی و مرا به زوال بودن سپردی. بعد از پرکشیدنت تمام پرستوهای سپید بال امید از تارو پود  وجودم رخت بر  بست و زخم های پرعمق یأس در ذره ذره وجودم دهن باز کرد و کوچه یادهای پر ازدحام زندگی ام سرد و مخوف و متروک گشت. نگاه ملتمسم در نبض نا موزون انتظار گره خورد،  نهال شادی وجودم از رویش دوباره خشکید، لبانم با لبخند بیگانه شد، چشمه چشمانم به غریبی جوشید، غبارهای سنگین اضطراب آرامش دیرینه ام را مه آلود کرد و چهره ام از غم غریب غروب تو شکسته تر از واژه های شکسته شد. هنگامی که حدیث کمرشکن فراق از فریاد های بی جواب دلم برمی خواست، تنها توانستم دلم را به تو بسپارم تا در جاده های پرامتداد و مه آلوده بی نهایت یگانه مرید مسلک و مکتب تو باشد.


                                                                                        ای پرستوی مهاجر خداحافظ

                                                                                              نعیمه     

                                                                                            اسفند78              









۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۵۴
نعیمه شکوهی

جلال



بمبی بود که در قلب جامعه ی روشنفکری منفجر شد و آن را از درون از هم پاشید...

آل احمد از سرزمین روشنفکران هجرت کرده بود...


پ ن: خوش به حال جلال که عاقبت به خیر شد!

خدایش بیامرزد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۲۱
نعیمه شکوهی


سلام...



یاد دوست...



 همیشه هستند...



سفیر عشق...



دیدم که جانم می رود...



خداحافظ...



خداحافظی طولانی...



دستم بگیر...



شهید زنده...



نفس بریده...



در حسرت...



درد عشق...



زیارت...



 شرمنده ایم...



دست خالی...



حسرت زده...



چادر خاکی...



جامانده



عزیز مادر...



خداحافظ رفیق...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۰ ، ۲۰:۲۳
نعیمه شکوهی


و ما النصر الا من عندالله العظیم


اکنون که عازم جبهه شده ام دنیا برایم فراموش شده و از لذت دنیا سیر شده ام ، زیرا دنیا برای کافران بهشت است و آخرت برای ما آرامش قلب است. انسان می‌تواند در جبهه دو جهاد کند: یک جهاد اصغر که همان جنگ است و به دنبال آن  جهاد اکبر است. از کشته شدن در راه خدا هیچ هراسی ندارم ، امیدوارم گر چه لیاقت شهید شدن ندارم ولی اینطور شود ...


 

و به شما برادران که در پشت جبهه هستید سفارش می کنم جبهه را خالی نگذارید و اگرتوانایی رزمی دارید به جبهه بیایید و برادران خود را یاری کنید و اگر توانایی رزمی ندارید به تزکیه نفس بپردازید زیرا منافقین و آمریکا و صدام از زهد و تقوای شما بیشتر می هراسند...

و سلام گرم و آتشین من به تو ای مادر!  امیدوارم سلام گرم مرا از قتلگاه شهدا بپذیری- مادرم حلالم کن که نتوانستم جبران یک لحظه شب نخوابیهای تو را بکنم-اگر در مدت عمرم نتوانستم خدمتی به تو بکنم امیدوارم که با شهادتم بتوانم جبران یک لحظه از زحمات تو را بکنم.

والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

 

تاریخ شهادت:     62/5/15

محل  و نحوه شهادت: پیران شهر، منطقه حاج عمران ، عملیات غرور آفرین والفجر 2 ، در رویارویی  و جنگ تن به تن با نیروهای متجاوز بعثی

 




 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۰ ، ۰۵:۵۵
نعیمه شکوهی

انسانِ امروز بر یک "فریب عظیم" می زید و بزرگترین نشانه ی این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ می انگارد که آزاد است، امّا از همه ی ادوار حیاتِ خویش دربندتر است؛ می انگارد که فکر روشنی دارد، امّا از همه ی ادوار حیاتِ خویش در ظلمت بیشتری گرفتار است! آزادی در نفی همه ی تعلّقات است؛ جر تعلّق به حقیقت که عین ذات انسان است. وجود انسان در این تعلّق است که معنا می گیرد و بنابراین: آزادی و اختیار انسان "تکلیف" اوست در قبال حقیقت، نه "حقّ" او برای ولنگاری از همه ی تعهّدات  ...  
 

 


 سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی

رستاخیز جان/ مقاله ی ادبیات آزاد یا متعهّد/ انتشارات واحه


پی نوشت: الهی! من از آن روز که در بند توام آزادم...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۳۶
نعیمه شکوهی


چقدر این کتاب "غرب زدگی" مرحوم جلال آل احمد کتاب خوبیه و چقدر خوب پته شبه منورالفکرها و جهان وطن ها رو روی آب ریخته!



آدم غرب زده هر هری مذهب است. به هیچ چیز اعتقاد ندارد. اما به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست. یک آدم التقاطی است. نان به نرخ روز خور است... خودش باشد و خرش از پل بگذرد دیگر بود و نبود پل هیچ است. نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی، نه اعتقادی، نه به خدا یا به بشریت. نه دربند تحول اجتماع است و نه در بند مذهب و لا مذهبی. حتی لامذهب نیست. هرهری است. گاهی به مسجد هم می رود. همانطور که به کلوب می رود یا به سینما. اما همه جا فقط تماشاچی است... همیشه کنار گود است.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۰ ، ۰۸:۵۹
نعیمه شکوهی

 نمی دونم چرا همیشه با شنیدن نام دو مکان ،غربت و دردی غریب همه وجودم رو فرا می گیره و بغضی عجیب راه نفسم رو تنگ می کنه. 

 اون دو  مکان مسجد جامع خرمشهر و  دوکوهه هستند...



دو کوهه ای که حاج منصور با  مداحی معروف و آسمانیش ، به جان عاشقت آتشی می زند، که به راحتی خاموش شدنی نیست:


"دوکوهه" السلام ای خانه عشق
سلام ما به تو میخانه عشق

"دوکوهه" منزل و مأوای عشاق
دگر خالی شده از جای عشاق

"دوکوهه" از چه چون ویرانه هستی
تو خالی از گل و پروانه هستی

"دوکوهه" صبحگاهت با صفا بود
کلاس درس ایثار و وفا بود

"دوکوهه"  گو تو گردان ها کجایند
مگر نزد شهید کربلایند

"دوکوهه" آن حسینیه همت
دگر پر گشته است از خاک غربت

"دوکوهه" کو یگان ذوالفقارت
کجایند عاشقان بی قرارت

"دوکوهه" از جدایی تو فریاد
بگو باشد کجا گردان مقداد

"دوکوهه" قلب ما پر گشته از غم
نمی آید دگر گردان میثم

"دوکوهه" کن نظر بر ما چه ها رفت
بگو گردان حمزه ات کجا رفت

"دوکوهه" دســت آموز شجاعت
کجا زد خیمه گردان شهادت

"دوکوهه" ای محل عشق و ایثار
بود خالی دگر گردان انصار

"دوکوهه" روز ما گشته شب تار
کجا برپا شده گردان عمار

"دوکوهه" گشته اند قربان قاسم
بسیجیان غیرتمند مسلم

"دوکوهه" بال ما گردیده پرپر
کمیل و مالک و گردان جعفر

"دوکوهه" گشته ای خالی تو دیگر
ز گردان حبیب و هم اباذر


وقتی در خلسه نوای حاج منصور  همراه با یاران آخرالزمانی سید الشهدا به گذشته ها پرواز کردی و گل وجودت با شمیم آن روزهای مقدس معطر گشت، تنها از زبان  سید مرتضی آوینی میتوانی سفره دل خویش بگشایی و آن گونه که شایسته است دوکوهه را توصیف کنی...


یک بار دیگر، سلام دوکوهه...

قطارها دیگر در کنار دوکوهه نمی‌ایستند و بسیجی‌ها از آن بیرون نمی‌ریزند. قطارها دوکوهه را فراموش کرده‌اند و حتی برای سلامی هم نمی‌ایستند. بی‌رحمانه می‌گذرند. اما شهدا انسی دارند با دوکوهه که مپرس. با ذره ذره‌ی خاکش، با زمینش، با دیوارهایش، با ساختمان‌هایش، با همه‌ی آنچه در چشم ما هیچ نمی‌آید. می‌گویی نه؟ از حوض روبه‌روی حسینیه‌ی حاج همت باز پرس که همه‌ی شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‌اند. در حاشیه‌ی اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‌اند. اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست! من چه بگویم؟ اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی. واگرنه، دیگر چه جای سخن؟

زمین صبحگاه نیز هنوز در جست و جوی رازداران خویش است. اگر زبان خاک را بدانی، نوحه‌اش را در فراق آنها خواهی شنید، هر چند او همه‌ی لحظات آنچه را که دیده است و شنیده، به خاطر دارد؛ صدای آسمانی شهید گلستانی را گاهِ خواندن دعای صبحگاه: اللهم اجعل صباحناً صباح الصالحین... نهرهای رحمات خاص حق جاری می‌شد و باغ‌هایی از اشجار بهشتی لا اله الا الله می‌رویید و زمین صبحگاه بقعه‌ای می‌شد از بقاع رضوان. آنان که در دوکوهه زیسته‌اند طراوت این جنات را در جان خویش آزموده‌اند و هنوز از سکر آن چهار نهر آب و عسل و شیر و شراب سرمستند.

جا دارد که دوکوهه مزار عشاق باشد، زیارتگاه عشاقی که از قافله‌ی شهدا جا مانده‌اند.

ای قدمگاه بسیجی‌ها، ای قدمگاه عاشق‌ترین عاشقان، تو خوب می‌دانی که چه سایه‌ی بلندی را از کف داده‌ای. بوسه‌های تو بر قدم‌هایی می‌نشسته است که استوارتر از عزم آنان را زمین به یاد ندارد. یادهایت را در خود تجدید کن تا آنجا که اگر هزارها سال نیز از این روزها بگذرد، تو را با این نام بشناسند که قدمگاه بسیجیان بوده‌ای. شب را به یاد بیاور که انیس عُشاق است؛ آن شب را، بعد از عملیات والفجر یک.

‌‌شب بعد از عملیات والفجر یک، حسینیه‌ی حاج همت‌
‌‌ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‌گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‌کنی، در فراق پیشانی‌هایشان که سبب متصل ارض و سما بود، و آن نجواهای عاشقانه؟

دوکوهه، می‌دانم که چقدر دلتنگی. می‌دانم که دلت می‌خواهد باز هم خود را به حبل دعای شهدا بیاویزی و با نمازشان تا عرش اعلی بالا روی. می‌دانم که چه می‌کشی دوکوهه! عمر تو هزارها سال است و شاید هم میلیون‌ها سال. اما از آن روز که انسان بر این خاک زیسته است، آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهدا کسی را می‌شناسی که بهتر از شهدای ما خدا را عبادت کرده باشد؟ تو چه کرده‌ای که سزاوار کرامتی این‌همه گشته‌ای که سجده‌گاه یاران خمینی باشی؟ چه پیوندی بوده است میان تو و کربلا؟ کدام رسول بر خاک تو زیسته است؟ تو کهف اعتکاف کدام عارف بوده‌ای؟ اشک کدام عزادار حسین بر تو چکیده است؟ چه کرده‌ای دوکوهه؟ با من سخن بگو...

حسینیه‌ات نیز سکوت کرده است و دم بر نمی‌آورد. ما که می‌دانیم: زمان، بستر جاری عشق است تا انسان‌ها را در خود به خدا برساند و حقیقتِ تمامی آنچه در زمان حدوث می‌یابد باقی است. پس، از حسینیه‌ی حاج همت بخواه که مهر سکوت از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

اینجا حرم راز است و پاسداران حریم آن، شهدایند؛ شهدایی که در آن نماز شب اقامه کرده‌اند و با خدا راز گفته‌اند؛ شهدایی که در حسینیه، چشم مکاشفه بر جهان غیب گشوده‌اند؛ شهدایی که همسفران عرشی امام بوده‌اند و اکنون میزبان او هستند. عمق وجود من با این سکوت رازآمیز آشناست؛ سکوتی که در باطن، هزارها فریاد دارد. من هرگز اجازه نمی‌دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردارِ خیبر، قلعه‌ی قلب مرا نیز فتح کرده است.

شهید همت سخن می‌گوید:
«برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید اخلاص داشته باشیم. و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه می‌خواد که از همه چیزمون بگذریم. و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانه‌روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه. این‌قدر پاک باشیم که خدا کلاً ازمون راضی باشه. قدم بر می‌داریم، برای رضای خدا. قلم بر می‌داریم روی کاغذ، برای رضای خدا. حرف می‌زنیم، برای رضای خدا. شعار می‌دیم، برای رضای خدا. می‌جنگیم، برای رضای خدا. همه چی، همه چی، همه چی خاص خدا باشه، که اگر شد، پیروزی درش هست. چه بکُشیم چه کشته بشیم، اگه اینچنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما. چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم اگه اینچنین باشیم، و خدا غضب خواهد کرد اگر خدای ناکرده، یک ذره و یک جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و گروهان و دسته و یا خدای ناکرده در افراد بسیج ما پیدا بشه و ما حس کنیم که امکانات مادی و این جنگ‌افزارها و این آلات، اینها می‌تونه کمک کنه به ما. نه عزیزان، نصرت دست خداست.»

گوش بسپار تا ناله‌های حاج عباس کریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی.

شهید حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر ٢٧، می‌گوید:
«همت واقعاً برای ما فرمانده بود و برای ما مولا بود. همت عزیزی بود که از میان ما هجرت کرد و به دیار عاشقان پیوست. همت عاشق بود و همراه با یاران خود به دیار عاشقان رو آورد.»

‌‌حسینیه‌ی حاج همت قلب دوکوهه بوده است. حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‌شد و به همین‌جا باز می‌گشت. وقتی انسان عزادار است، قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه‌ی وجود از قلب می‌آموزند. دوکوهه قطعه‌ای از خاک کربلاست، اما در این میان، حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‌گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سر‌ی که میان او و کربلاست. گفتم: حسینیه را آن زبان هست، کو محرم اسرار؟

هر که می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد. چه بگوییم در جواب اینکه حسین کیست و کربلا کدام است؟ چه بگوییم در جواب اینکه چرا داستان کربلا کهنه نمی‌شود؟

از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته‌اند. زمان هر سال در محرم تجدید می‌شود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا. نه این حیات دنیایی که جانوران نیز از آن برخوردارند؛ حیاتی که در خور انسان است، حیات طیبه، حیاتی آن‌سان که امام داشت، زیستنی آن‌سان که امام زیست.

حسینیه‌ی شهدا نیز اکنون در جست و جوی گم‌کرده‌ی خویش است. او امام را ندید، اما یاران امام را دید و از آنان بوی خمینی را شنید، از آنان که در حقیقتِ خمینی فانی شدند و از این طریق، بقایشان نیز به بقای او پیوند خورد.

دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همه‌ی وجودش با این حضور آن‌همه انس داشته است که اکنون، در این روزهای تنهایی، جایی مغموم‌تر از آن نمی‌یابی. دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت. دلش برای شهدا تنگ شده است، برای بسیجی‌ها. همین جا بود، در همین میدان رو به روی ساختمان گردان مالک. از همین‌جا بود که خون حیات یک بار دیگر در رگ‌های زمین و زمان می‌دوید، همین‌جا بود که عاشورا تکرار می‌شد. اما این بار امام حسین غریب و تنها نبود؛ خمینی بود، یاران خمینی هم بودند. همین‌جا بود که عاشورا تکرار می‌شد، اما این بار دیگر امام حسین به شهادت نمی‌رسید؛ بسیجی‌ها بودند، فداییان امام، گردان گُردان، لشکر لشکر. جواد صراف و اسماعیل‌زاده هم بودند. باقی شهدا را من نمی‌شناسم، تو بگو. هر جا که هستی، هر شهیدی که می‌بینی نام ببر و به فرزندانت بگو که چهره‌ی او را به خاطر بسپارند تا علم خمینی بر زمین نماند. علم خمینی بر زمین نمی‌ماند؛ مگر ما مرده‌ایم ؟

امسال عید هم گروهی از بچه‌ها آمده‌اند تا دوکوهه از غصه دق نکند. از جانب آنها مصطفی مأمور شده است که با دوکوهه سخن بگوید. مصطفی زبان دوکوهه را خوب می‌داند. می‌گوید: «... تو را دوست دارم ای دوکوهه، تو را دوست دارم که بوی بهشت می‌دهی. تو را دوست دارم که دامنت برای یک بار هم آلوده نشد. تو را دوست دارم که به بودنم هستی دادی. تو را دوست دارم که تو با حسینم آشنا کردی. تو را دوست دارم که زندگی را تو برایم تفسیر کردی.»

این‌همه مغموم مباش دوکوهه. امام رفت، اما راه او باقی است. دیر نیست آن روز که روح تو عالم را تسخیر کند و نام تو و خاک تو و پرچم‌هایت مظهر عدالت‌خواهی شوند. دوکوهه، آیا دوست داری که پادگان یاران امام مهدی نیز باشی؟ پس منتظر باش!

...

 پ ن: به گمانم در و دیوار های دو کوهه  روزی  به حرف می آیند و بغض دیرینه خود را می شکنند و هم نوا با تو می گریند...

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۸۹ ، ۱۷:۰۴
نعیمه شکوهی


 إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِهِ صَفًّا  کَأَنَّهُم بُنیانٌ مَرصوصٌ






مردان خدا پرده ی پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت درِ کاشانه گشادند

یک زمره به حسرت سرِ انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند

قومی به بَرِ شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحر خیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق در آیند به بازارِ حقیقت

ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است

کین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند

مرغان نظر باز سبک سیر«فروغی»

از دامگه خاک بر افلاک پریدند

 

پی نوشت 1:  این شعر فروغی بسطامی چقدر من رو یاده صحبتهای عجیب و پر معنای سردار شهید حمید باکری انداخت:

«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند: یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند. دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند. سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصائب و غصه‌ها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود.»


پی نوشت 2: خوشا به حال آنان که  فهمیدند و پرده پندار دریدند و آفریدگار دوستشان داشت...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۹ ، ۱۷:۳۵
نعیمه شکوهی